«دیـوان اشعار» پـروین اعتصامی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



ای خوشا مسـتانه سر در پای دلبـر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پـر و بال آمدن

پیش باز عشــق آئین کبـوتـــر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیــاد روی جـانـان انـدر آذر داشـتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیـده را سوداگـر یاقـوت احمـر داشتن

هر کجا نــور است چون پــروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیــوان یافتن بیــرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنـر چـون نخل بودن بارور

عـار از ناچیــزی سرو و صنوبـر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علـم و جـان را کیمیـا و کیمیاگـر داشتن

همچو مور انـدر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

=========================

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
كه هر كه در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشـه مـــژده‌ی نــوروز می دهد مـا را
شكوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تـــو كه زیب و فـرش ز خـون دل است
بهر رخی كه درین منظر است زیب و فریست

جــواب داد كه مـن نیـــز صــاحب هنـــرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشـــم و هیچگاه نمی سوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطــر است این قبــای خـون آلود
هر آنكه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن،زمانه بما ایستادگی آموخت
كه تا ز پای نیفتیم، تا كه پا و سریست

یكی نظــر به گـل افكنـد و دیـگـــری به گیـــاه
ز خوب و ز شب چه منظور،هر كه را نظریست

نه هر نســیم كه اینجــاست بر تــو میگذرد
صبا صباست،بهر سبزه و گلشن گذریست

میان لاله و نرگس چه فـرق،هـر دو خوشند
كه گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تــو غـرق ســیم و زر و مـن ز خـون دل رنگیـن
بفقر خلق چه خندی،تو را كه سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
كه آتشی كه در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر،كار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل كه مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

از آن،دراز نكـردم سخن درین معنی
كه كار زندگی لاله كار مختصریست

خوش آنكه نام نكـوئی بیـادگار گذاشت
كه عمر بی ثمر نیک،عمر بی ثمریست

كسی كه در طلـب نام نیـک رنـج كشید
اگرچه نام و نشانیش نیست،ناموریست

=====================

ای خوش از تن کوچ کردن،خانه در جان داشتن
روی مانند پــری از خلق پنــــهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابـراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نـوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهــر تیــرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریـک را بـا نـــــور علــم
در دل شب،پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مـور قانع بـودن و ملک سلیمان داشتن

=====================

شنیدستم که وقت برگریزان

شد از باد خزان،برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر،پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

ز تنها سر،ز سرها دور شد تاج

قبــای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل،ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا،ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبـا،نه پودی

بخود هر شاخه‌ای لـرزید ناگاه

فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتــادن بیگه،برآشفت

نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش

بـروز سختیم کـردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

زمانی شیردادی،گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود

نه آخـر دایـه‌ام باد صبــا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چرا بی موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد

ره و رسم خوشت،خورسندیم داد

گمان می کـردم ای یـار دلارای

که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

چه شد کز من گرفتی رونق و آب

بیـــاد رنــج روز تنگدستی

خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان با غم

ز طیب گل،بیـاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری

ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم

بدامان تـو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

مرا بر تن،حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیــروز بودم

نخستین مژده ی نوروز بودم

نـویدی داد هر مرغی ز کارم

گهرها کـرد هر ابــری نثــارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی

چه حاصل،زیستم صبحی و شامی

بگفتـا بس نماند بـرگ بر شـاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

چو ماند شبرو ایـــام بیدار

نه مست اندر امان باشد،نه هشیار

جهان را هر دم آئینی و رائی است

چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند

ولیک از بس درختان ریشه کندند

تــو از تیــر سـپهر ار باختـی رنگ

مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال

گل پارین نخواهد رست امسال

نـدارد عهد گیتـی اســتواری

چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری،نخست آئین گرگست

چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه،درمانی درین کار

که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز آسیب تگرگی

چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

ز شـاخ و بـرگ،خـون نـاب ریــزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست

تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یک هفته ماند و لاله یکروز

نزیبد چون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه گلشن را شد از دست

چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار

تو بشکستی،مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری

که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیـچ خودخواه

درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

================

گریه ی بی سود

باغبانی،قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت،من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش،بر خندیدنم بلبل گریست

من،همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خنده ی ما را،حکایت روشن است

گریه ی بلبل،ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت،کیست

من اگر یک روزه،تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم،گر یک یا دویست

درس عبــرت خواند از اوراق من

هر که سوی من،بفکرت بنگریست

خرمم،با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث،هر که زیست

نیست گل را،فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست

**************************

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیـم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیـم ما که چیست

پیـداست آنقدر که متـاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیــــرزنی کوژ پشت و گفت

این اشک دیده ی من و خون دل شماست

ما را به رخت و چـوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خـرد و ملک،رهـزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطره ی سرشک یتیمان نـظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین،به کجروان سخن از راستی چه سود

کــو آنچنـان کسی که نرنجد ز حـرف راست

********************************

به ســــوزنی ز ره شـکـوه گفت پیـــرهنی

ببین ز جور تو،ما را چه زخمها به تن است

همیشه کار تــو،ســوراخ کـردن دلهاست

هماره فکر تو،بر پهلوئی فرو شدن است

بگفت،گر ره و رفتار من نـداری دوست

برو بگوی بدرزی که رهنمای من است

وگر نه،بی‌سبب از دست من چه مینالی

ندیده زحمت سوزن،کدام پیــــرهن است

اگر به خار و خسی فتنـه‌ای رسد در دشت

گناه داس و تبــر نیست،جـرم خارکن است

ز مـن چگــونه تـــرا پـاره گشـت پهلــو و دل

خود آگهی،که مرا پیشه پاره دوختن است

چه رنجـها که بــرم بهـــــر خـرقـه دوختنـی

چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیـرزن است

بدان هــوس که تـن این و آن بیـــارایـــــم

مرا وظیفه ی دیرینه،ساده زیستن است

ز در شکستن و خـم گشـتنـم نیـاید عـار

چرا که عادت من،با زمانه ساختن است

شعار من،ز بس آزادگـی و نیکــدلی

بقدر خلق فزودن،ز خویش کاستن است

همیشه دوختنــم کار و خویش عریانـــم

بغیر من،که تهی از خیال خویشتن است

یکی نبـاختـه،ای دوست،دیگـری نبـرد

جهان و کار جهان،همچو نرد باختن است

بباید آنکه شود بـزم زندگی روشن

نصیب شمع،مپرس از چه روی سوختن است

هـر آن قماش،که از ســوزنی جفا نکشد

عبث در آرزوی همنشینـی بــدن است

میان صورت و معنی،بسی تفاوتهاست

فرشته را،بتصـور مگـوی اهرمن است

هـــزار نکتـه ز بـاران و بـرف می گوید

شکوفه‌ای که به فصل بهار،در چمن است

هم از تحمل گـرما و قـرنهـا سختی است

اگر گهـر به بدخش و عقیـق در یمن است

******************************

مست و هشیار

 

 

 

 

محتسب،مستی به ره دیـد و گـریبـانش گرفت

 

مست گفت ای دوست،این پیراهن است،افسار نیست

 

گفت: مستی،زان سبب افتان و خیــزان میروی

 

گفت: جرم راه رفتن نیست،ره هموار نیست

 

گفت: میباید تــو را تا خـانه ی قاضی بـرم

 

گفت: رو صبح آی،قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

 

گفت: نــزدیک است والی را سـرای،آنجا شویم

 

گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست

 

گفت: تا داروغه را گوئیم،در مسجد بخواب

 

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

 

گفت: دینـاری بده پنهان و خود را وارهان

 

گفت: کار شرع،کار درهم و دینـار نیست

 

گفت: از بهر غرامت،جـامه‌ات بیـرون کنم

 

گفت: پوسیدست،جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت: آگه نیستی کـــز ســر در افتــــادت کلاه

 

گفت: در سر عقل باید،بی کلاهی عار نیست

 

گفت: می بسیار خوردی،زان چنین بیخود شدی

 

گفت: ای بیهوده‌گو،حرف کـم و بسیار نیست

 

گفت: بایـد حد زنـد هشــیار مـــردم،مست را

 

گفت: هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست

       

******************************

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمـــر شد تمام و نشد روز و شـب تـمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جـوشـیـده ســالـهـا و نپختست ایـن طـعـام

بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم
بــــردار گــر که کارگـــری بهــــر کــار گام

در تیرگی چو شب پــره تا چند می پـــری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند،روز ضـعیـفــان ســیه مکن
خونابه می‌چکد همی از دست انتقام

 

 

 

 

 

 

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : جمعه 26 مهر 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com