توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست
فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.
رفتم سردخانه،کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم.
اونا رو چک کردم،دیدم درسته
کفن رو کنار زدم،با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده،اشتباه شده،این فرزند من نیست.
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت:
این چه حرفیه می زنی؟
کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده
کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم
می خواستم اون رو توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم
اما وقتی به کربلا رسیدم،تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم
و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم
چهـره ی آرام و زیبــای آن جـوان که نمی دانستــم
کدام خانواده انتظار او را می کشید،دلم را آتش زد.
خونین و پر از زخم،اما آرام و با شکوه آرمیده بوداو را در کربلا دفن کردم و رفتم
...سال ها از آن قضیه گذشت
بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است و اسیر شده
بعد از مدتی با اسرا آزاد شد
به محض بازگشتش،ازش پرسیدم:
چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد،مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت:
من رو یه جوون بسیجی خوش سیما اسیــر کرد
با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم
وقتی بهش دادم،اصرار کرد که راضی باشم
بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای
اون بسیجی گقت:من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم
میخوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید.
راوی:ابو ریاض " از افسران زمان جنگ و از سیاسیون حال حاضر کشور عراق"
:: موضوعات مرتبط:
تاریخی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 853
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4