شیخ رجبعلی خیاط


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خود،از قول مادرش نقل می‌کند که:
«موقعی که تو را در شکم داشتم شبی[پدرت غذایی را به خانه آورد] خواستم بخورم دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم می‌کوبی،احساس کردم که از این غذا نباید بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم...؟پدرت گفت حقیقت این است که این ها را بدون اجازه [از مغازه ای که کار می‌کنم] آورده‌ام! من هم از آن غذا مصرف نکردم.»
شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت،که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت.

خانه خشتی و ساده شیخ که از پدرش به ارث برده بود درخیابان مولوی کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری) قرارداشت.وی تا پایان عمر در همین خانه محقر زیست.

یکی از فرزندان شیخ می‌گوید:پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالای منزل را آماده کردیم و به پدرم گفتم:آقایان،افراد رده بالا به دیدن شما می‌آیند،دیدارهای خود را در این اتاق‌ها قراردهید،فرمود: «نه! هر که مرا میخواهد بیاید این اتاق،روی خرده کهنه ها بنشیند،من احتیاج ندارم.» این اتاق، اتاق کوچکی بود که فرش آن یک گلیم ساده و در آن یک میز کهنه خیاطی قرار داشت.

خانه ساده و محقر شیخ،کارگاه خیاطی او نیز بود.

او حتی در لباس پوشیدن هم قصد قربت داشت،به گفته خود ایشان،تنها یک بار که برای خوشایند دیگران عبا بر دوش گرفت،در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند.

شیخ در عالم سیاست نبود،اما با رژیم منفور پهلوی و سیاستمداران حاکم آن به شدت مخالف بود.

یکی از فرزندان شیخ می‌گوید:در ۳۰تیر سال۱۳۳۰هجری شمسی وقتی شیخ وارد منزل شد، شروع کرد به گریه کردن و فرمود:«حضرت سید الشهدا(ع) این آتش را با عبایشان خاموش کردند و جلوی این بلا را گرفتند،آنها بنا داشتند در این روز خیلی ها را بکشند؛آیت الله کاشانی موفق نمی‌شود ولی سیدی هست که می‌آید و موفق می‌شود.»

از وی نقل کرده‌اند که:
«روح یکی از مقدسین را در برزخ دیدم محاکمه می‌کنند و همه کارهای ناشایسته سلطان زمان او را در نامه عملش ثبت کرده و به او نسبت می‌دهند.شخص مذکور گفت:من این همه جنایت نکرده‌ام.به او گفته شد:مگر در مقام تعریف از او نگفتی:عجب امنیتی به کشور داده‌است؟ گفت:چرا ! به او گفته شد:بنابر این تو راضی به فعل او بودی،او برای حفظ سلطنت خود به این جنایات دست زد. »

سرانجام در روز بیست و دوم شهریور ماه سال ۱۳۴۰هجری شمسی سیمرغ وجود پربرکت شیخ از این جهان پر کشید.
شیخ درحال احتضار در حالی که لحظاتی قبل وضو گرفته و وارد اتاق شده و رو به قبله نشسته بود، ناگاه بلند شد و نشست و خندان گفت:
« آقاجان خوش آمدید »! (مقصود از آقا جان امام زمان(ع) است.)
دست داد،و دراز کشید و تمام شد،درحالی که آن خنده را بر لب داشت
!

مقبره جناب شیخ در شهرری،قبرستان ابن بابویه،زیارتگاه عاشقان است.

 

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بـی حاصلـی و بـی خبــــری بـود





:: موضوعات مرتبط: مطالب مذهبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : Bahram
ت : پنج شنبه 26 بهمن 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com