عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




بوی باران،بوی سبزه،بـوی خاک،
شاخه های شسته،باران خورده ،پاک
آسمان آبی و ابـر سپید،
برگ های سبز بید،
عطر نرگس رقص باد،
نغمه شوق پرستو های شاد،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.


خوش به حال من،گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.


گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!   

 

 

 

 

فریدون مشیری




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 820
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

 

 

 

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تـو  می‌خواندم  از لایتنـــاهی.

آوای تـو می‌آردم از شـوق به پــرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت و سیاهی.

امـواج نـوای تـــو ،بـه من می‌رسد از دور

دریایی و من تشنه‌ی مهر تو ،چو ماهی.

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

دیـدار تــو  گر صبح ابد هـــم دهـدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشــق،تــو را  دارم  و  دارای جـــهانـم

همواره تویی،هر چه تو گویی و تـو خواهی

        

                 

فریدون مشیری



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 744
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

 


ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم،خاکستـرم آتش گرفت
چشم واکردم،سکــوتــم آب شد
چشم بستــم،بستـرم آتش گرفت
در زدم،کس این قفـس را وا نـکـرد
پـــر زدم،بـال و پــــــرم آتـش گـرفت
از سرم خـــــــــــواب زمستــانی پرید
آب در چشـــــــــــم تـــرم آتـش گرفت
حـرفـی از نام تـــــــــو آمــــــد بـر زبــان
دستـهایــــــــــــم،دفتــــــرم آتـش گـرفت 
 

 

قیصر امین پور

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

از جــاده هــا می گویم
 که نه دیده نه رفته ایم
 اما عبور کرده ایم انگار
انگار عبــور کرده ایم
و دیده ایم درخت ها
 که سایه هاشان خواب
مسافرهای شیدا می بینند هنوز
از راه ها در صحراهای سوزان می گویم
که خنک می شوند از نفس شب فقـط
تـا ارواح بـرخیـــزند
پس بزنند آوار شن
و راه بیفتند به سمت دیدارگاه های بی نشان
از صحراها میگویم که نشانی خود را به باران های عابرندارد
به آسمان هم
 از مســـافران
که صحراهایی عدنی را به خواب دیدند
از رمبوها که ویران شدند مثل برج دشمن در صحرا
که ما عبـــور کرده ایم انگار

 

مسیح



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

افق تاریک و دل تاریک
شب از جادوگران سکه باز اختران،تنها
لطیف آسمان تسخیر پاک آلای ابری چرک و آلوده
خمش،بار افکندیه،تنبل آیین،اشتران کوه
خوابیده
افق خالی و شب بیمار
گره بگسسته زیر دست پیر ذهن
روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد
گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان
به دور چشمه سار چشم،چشم آهوان خاطره ها
زده حلقه بسان قطره های اشک بر مژگان
کند در جاده ی دور صدایی،گوش تیز،

اسب نجیب هوش
سواران ریزدش بر آبسار چشم و جویدشان،نبیندشان
گره بگسسته زیر دست پیر فکر
سبک اندیشه ها هر یک روان در جاده ای
چون زورقان از ساحل بندر
سپیده جو ،سیاه سایه ی تردید
نهد آهسته پا در بیشه ی وسواس
خمیده یاغی اسبان افق از تشنگی دشت ها بر
جدول دریا
غبار جاده ی مهتابشان آبشخور آلوده است
سگ شب پاسدار حادثه های نهان بر ساحل آسوده است
هراسان طفل دل پای تپش از نیش خار موذی هر لحظه اش مجروح
دود شیب و فراز تپه های عمر را در جستجوی سایه خویش
رود تا بر فراز آخرین قله نفس گیر و عطش در چشم
ببیند
دور دست شهرهای رنگ زندگانی را
ببیند بر سمند آرزو چابک سواری جوانی را
افق تاریک و شب جاری
ز قلب صخره ی چرکین و پیر جهل
تراود زیبق آسا چشمه سار شعر
شتابد دست هر مصرع درون سینه هر دشت
دمد بر تکمه ی پستان هر دانه تب شهوت
گریزد دست هر مصرع
به صندوق پر از الماس های یاد
شتابد پای هر مصرع میان کوچه های ساکت شهربزرگ دوستی
تا خانه ی معهود
شتابد مرد هر مصرع درون بستر ممنوعه ی معبود
رود پیغام هر مصرع به شهر دودناک دشمنی ها
شبان تاریک و شهر آرام
دلان از باده ی درد غریب خویش ناهشیار
گرفته کولبار عشق ها بار امانت هر یکی بر دوش
غمین در کوچه های شهر می گردند
چو سرگردان یهودان،کاسب آوارگی خویش
تپش ها هلهله افکنده خواب آباد شب را
می رود تا آسمان ها چاوشی آه
هوس های بلند امید کوته دست
کمند ماهتاب افکنده بر دندانه ی هر قصر
سر از
پندار رنگین غرفه ها سرشار عطر و دود
دریغا این تناور قصرها کوتاه
دریغا پنجه ها چالاکتر می بود
غمان بسیار و شهر خفته در جنبش
به یورت خالی شب می چرد کفتار پیر روز
ز صندوق پر از سنگ و کلوخ خاطره ها می رمد دست لطیف شعر
غبار شهر غارت دیده ی رؤیا
گرفته آسمان ذهن را تاریک
سواد منظر اندیشه ها گم می شود از چشم اندیشه
سپیدی می کشد بر شیشه ها و پله ها انگشت
سیاهی می زند در سنگ چشم خستگان ریشه

 

مسیح



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 780
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

آسمان سجاده های رو به راه
و درختان حاشیه ی آب
 اذان گفته بودند
که به راه افتادی
 سیب های سحرگاهی
به خواب باغچه
افتادند
که در کوچه می رفتی
 سایه ای از من دور شد
چه قدر آفتاب های نتابیده در راه است
چه قدر راه ناتمام در من به راه می افتد
من چه قدر ستاره از بر بودم و نمی دانستم
 من چه قدر در رأس تماشای ماه بودم و نمی دانستن
 حالا زمین به دورم می گردد
و چه قدر درخت
تماشا می کنم
سایه ای از تو در راه بود
چه پنجره هایی که از زن پر بود
چه کوچه هایی که از سلام خالی
 چه خیابان هایی که از نرفتن پر بود
 و چه راه هایی که خواب کسی می آید ، دیدند
ولی سایه ای از تو در شهر گم شد
 ولی سایه ای از تو روزی گذشت
و در آسمان سجاده
من شد
سایه ای از من دور می شود
چه قدر آبی است
دهکده هایی ه در مهتاب به خواب می روند
چه حافظه ای
هیچ شهری هرگز
شب ها به خواب نمی رود
و کسی نمی داند
بالای این همه شهر بزرگ
ماه همیشه بیدار است
چه حافظه ای
باید تمام جاده های خاکی را حفظ کنم
باید صدای تمام سیبهای می افتد را بدانم
باید مدار زمین را خوب بچرخم
هیچ راهی نباید در شهرها تمام شود
هیچ خوابی نباید بی ستاره آفتابی شود
هیچ سیبی نباید بی صدا بیفتد
می خواهم تمام دنیا را به یاد بیاورم
 چه قدر راه نرفته از من می گذرد
پشت سرم هستی یا نه ؟
تو ، سایه ، منی
من همه ی رفتن را به یاد آورده ام

 

 

مسیح
 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 781
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد،بماند دیـــر بــرود
بماند سوت بکشد،بــرود
دور شود
بگــــو قطار بایستد
دارم آرزو می کنـم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیــا راه بـروم
از جاده های تنها
که مـــردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت بــــزنم،بمانم
زود بروم،سوت بزنـــم،دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در مـاه ترین ایستگاه زمین
در محـرم ترین ساعات ماه
گریه کنـم
می خواهم کمی دورتـر ازشما
کمی نزدیکتر به مـاه بمیـــرم

 

 

مسیح

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 739
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

 


بشر،دوباره به جنگل پنــاه خواهد بـرد،

به كوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

 

***

تو،كودكانت را بر سینه می فشاری گرم،

و همسرت را چون كولیان خانه به دوش،

میان آتش و خون می كشانی از دنبال،

و پیش پای تـــو از انفجــارهای مهیب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهرهای همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت

و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد

 

***

خیـال نیست،عـزیــــزم!

صدای تیر بلند است و ناله ها پیگیر

و برق اسلحه خورشید را خجل كرده است

چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟

چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟

صدای ضجه ی خونین كودک (عدنی) است،

و بانگ مرتعش مادر ویتنامی

كه در عزای عزیزان خویش می گریند

و چند روز دگر نیـز نوبت من و توست

كه یا به ماتم فـرزند خویش بنشینیم

و یا به كشتن فـرزند خلـق برخیــزیم

و با به كوه

به جنگل

به غار،بگریزیم

 

***

پدر،چگونه به نزد طبیب خواهی رفت

كه دیدگان تو تاریک و راه باریک است

تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت

تو یک وجب نتوانی به اختیار گذشت

كه سیل آهن در راه ها خروشان است

 

***

تـو،ای نخفته شب و روز روی شانه ی اسب،

به روزگار جوانی،به كـوه و دره و دشت

تو ای بریده ره از لای خار و خاراسنگ!

كنون كنار خیـابان در انتظار بسوز

درون آتش بغضی كه در گلو داری

كزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن

حریم موی سپید تو را كه دارد پاس؟

كسی كه دست تـو را یک قدم بگیرد نیست

و من - كه می دونم اندر پی تو - خوشحالم

كه دیدگان تو،در شهر بی ترحم ما

به روی مـــردم نامهربان نمی افتد

 

***

پـــــــدر! به خـــــانه بیا با ملال خویش بساز

اگركه چشم تـو بر روی زندگی بسته است

چه غــم كه گوش تو و پیچ رادیو باز است:

(هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر) امروز

به زیـــــر آتش خمپــــاره ها هلاک شدند

و چند دهكــده دوست را،هـواپیــــــــــما

به جای خــانه دشمن گلوله باران كرد!...

 

***

چه جای گریه،كه كشتار بی دریغ حریف

بــرای خاطــــر صلح است و حفـظ آزادی

و هر گلوله كه بر سینمه ای شرار افشاند

غنیمتی است! كه دنیا بهشت خواهد شد

 

***

پــدر،غم تـو مـرا رنج می دهد،اما

غم بزرگ تری می كند هلاک مرا:

بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم

كه ناله می چكد از برق تازیانه در او

به خـانه های خــراب،

به كومه های خموش،

به دشت های به آتش كشیده ی متـروک

كه سوخت یک جا برگ و گل و جوانه در او

به خـاک مــزرعه هایی كه جای گنـدم زرد

لهیب شعله ی سرخ

به چار سوی افق می كشد زبانه در او

به چشم های گرسنه

به دسـت هـــــای دراز

به نعش كودک دهقان میان شالی زار

به زندگی،كه فــرو مرده جـاودانه در او

 

***

بیا به حال بشـرهای های گـریه كنیم

كه با برادر خود هـم نمی تواند زیست

چنین خجسته وجودی كجا تواند ماند؟

چنین گسسته عنانی كجا تواند رفت؟

صدای غـرش تیـــری دهد جـواب مــرا:

- به كوه خواهد زد!

به غـار خواهد رفت

بشـر دوباره به جنگل پنــاه خواهد برد.

 

 

مرحوم فریدون مشیری


 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

 

 

به او گفتند: شاعر را بیازار؟

كه شاعر در جهان ناكام باید

چو بیند نغمه سازی رنج بسیار

سخن بسیار نیكو می سراید

به آو آزار دادن یاد دادند

بنای عمر من بر باد دادند

 ***

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنایی

غم من دید و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدایی

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت می رسد این نغمه پرداز

 ***

مرا در رنج برده سخت جان دید

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنید

دل تنگ مرا دریای خون كرد

چنان از بی وفایی آتش افروخت

كه سر تا پای مرغ نغمه خوان سوخت

*** 

نگفتندش كه: درد و رنج بسیار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان می سپارد

بدین سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند

***

 مرحوم فریدون مشیری

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391


شب ها كه دریا،می كوفت سر را

بر سنگ ساحل،چـون سوگواران؛

 

***

شب ها كه می خواند،آن مرغ دلتنگ،

تنهاتـــــر از ماه،بـــر شاخســــــــاران؛

 

***

شب ها كه می ریخت،خون شقایق،

از خنجــــــر ماه،بر سبـــــــــزه زاران؛

 

***

شب ها كه می سوخت،چون اخگر سرخ

در پــــــای آتـــش،دل هـــــــای یــــــاران؛

 

***

شب ها كه بودیم،در غربت دشت

بـــــوی سحر را،چشـم انتـظاران؛

 

***

شبـها كه غمنـاک،با آتش دل،

ره می سپـردیـم،در زیـر باران؛

غمگین تر از ما،هرگز نمی دید

چشـــم ســتـاره،در روزگـاران

!

***

ای صبح روشن! چشم و دل من

 روی خــــوشت را آئینــــه داران !

بــــازآ كه پــر كرد،چون خنده تـو

آفـــــاق شـب را،بانـگ سواران!

 

مرحوم فریدون مشیری



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 789
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391


در كوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر

مردی نفس زنان تن خود می كشد به راه

خورشید و ماه،روز و شب از چهره ی زمان

همچون دو دیده،خیره به این مرد بی پناه

***

ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته،بسته بر او راه بازگشت

خو كرده با سكوت سیاه درنگ ها

***

حیران نشسته در دل شب های بی سحر!

گریان دویده در پی فـــردای بی امید

كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید

***

سوسوزنان،ستاره ی كوری ز بام عشق

در آسمان بخت سیاهش دمید و مـرد

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد

***

این رهگذر منم،كه با همه عمر با امید

رفتم به بام دهر برآیم،به صد غرور

اما چه سود زین همه كوشش كه دست مرگ

خوش می كشد مرا به سراشیب تنگ گور

***

ای رهنورد خسته،چه نالی ز سرنوشت؟

دیگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلایی آن را نگاه كن!

تا شهر مرگ،راه درازی نمانده است

 

مرحوم فریدون مشیری

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

به چشمان پری رویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی

 ***

به هر چشمی به امیدی كه این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یكی هـم،زین همه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

 ***

غریبی بودم و گم كرده راهی

مرا با خود به هر سویی كشاندند

شنیـدم بارها از رهگذاران

كه زیر لب مرا دیوانه خواندند

 ***

ولی من،چشم امیدم نمی خفت

كه مرغی آشیـان گم كرده بودم

زهر بام و دری سر می كشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم

 ***

امید خسته ام از پای ننشست

نــگاه تشنـه ام در جستجو بـود

در آن هنگامه ی دیـدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا كه او بود

 ***

"دو تنها و دو سرگردان،دو بی كس"

ز خـود بیگانه،از هستی رمیده

از این بی درد مـردم،رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده

 ***

دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهـربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن كشیده

به خلوت،سر به زیـر بال بـرده

 ***

به خلوت، سر به زیر بال برده

"دو تنها و دو سرگردان،دو بی كس"

به خلوتگاه جان،با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سكوت جاودانی را شكستند

 ***

مپرسید،ای سبكباران! مپرسید

كه این دیوانه ی از خود به در كیست؟

چه گویـم! از كه گویـم! با كه گویـم!

كه این دیوانه را از خود خبر نیست

 ***

به آن لب تشنه می مانم كه ناگاه

بـه دریایـی در افتد بیـكرانه

لبی،از قطره آبی تر نكرده

خورد از موج وحشی تازیانه

 ***

مپرسید،ای سبكباران مپرسید

مـرا با عشـق او تنها گذارید

غریـق لطف آن دریـا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

***

 

مرحوم فریدون مشیری


 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 7 تير 1391

در و دیـوار و عطر یاس و زهرا(س)

 

صـــــــدای نـالــــه و فــــریـاد مـولا

کجا رسم فتـوت این چنین است؟

میان کوچه ره بستن به زهرا(س)

 

 

تمام هستی ام مدیـون زهراست

 

که عالم از ازل در دست زهراست

 

دهـــــــان غنچـه هـای یاس گــوید

که نیلی،رنگ سرخ عشق زهراست

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 782
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391

 

ای آسمانی تر برایم بال و پر شو

اندازه ی تصویر ذهنم مختصر شو

امشب دوباره پای به پای اشک هایم

با چشمهای بی قــرارم همسفر شو

مثل پرستـــــو از بهـار هر چه تقویم

در سردسیر انتظارم،خوش خبر شو

بر  وهم  تار کودکی هایم بتـاب وُ

هم رنگ لبخند پر از مهر پـدر شو

یک بار در بیـــداری ام  برگــرد و در خواب

هر قدر می خواهی تو مفقود الاثـر شو !

 

کتاب یک خاکریز غزل

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 757
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391

 

 

نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بــزن زیـر گریـه چشـات تـر بشه
بذار چشماتـو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریـه سبک شی یـه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنـوزم اگه عـاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تـــو قلبت دیگه
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
هنوز عاشقی و دوسش داری تـو
نشونش بـده اشکای جاریتـو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 783
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 6 تير 1391

برخیـــز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فـام را

بر باد قلاشی دهیـــم این شرک تقـــوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

تــوحید بر ما عرضـه کن تا بشکنیـــم اصنام را

می با جوانان خوردنــم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچـارگی قطمیــر مـردم می‌شود

ماخولیای مهتــری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغـام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غــوغا نماند عـام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خـام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

 

 

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم


کسی از دور به آواز مرا می خواند

از فراز شب بی راز مرا می خواند


راهــی میکـــــــده گمشــده رنـدانم

من که چون راز دل می زدگان عریانم


ابر پوشانده در مخفی آن میخانه

پشت در،باغ و بهار است و می افسانه


خرد خرد،همان به که مسخر باشد

عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد


تا که شیرین کندم کام و برد تشویشم

آن می تلخ تر از صبر بنه در پیشم


باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم


حال من حال نماز است و دو دستم خالی

راه من راه دراز است و دو دستـــــم خالی


شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست

کدخدایان همه هستند و خــدا اینجا نیست


پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود

بین میخـــــانه و ما این همه دیـــوار نبود


باز امشب هوس گریـه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم


مـردم آن به که مــرا مست و غزلخوان بینند

اشک در چشم من است و همه باران بینند


دیده می زده ماست که روشن شده است

جان چنان مرده رسوبی که همه تن شده است


بگـــذارید نسیمـی بـوزد بـر جانم

تا که از جامه خاکی بکند عریانم


دستها در ملکوت و بدنم در خاک است

ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است


شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت

باقی مثنـــوی ام را بسرایـــــم به سکوت


روانشاد احمد زارعی

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 862
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 


همـزاد کــویـــــــرم تـب باران دارم
در سینه دلی شکسته پنهان دارم

 


در دفتـــــــر خاطـــــرات من بنویسید
من هر چه که دارم از شهیدان دارم...



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 624
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

زائــر کوی حسین گشته دل و جان ما

بسته به موی حسین حال پریشان ما

دلخوشی عاشقان روضه ی خون خدا

جنت ما هیئت است قبلــــه ما کــربلا


مـولایـــــم اربابــــم یا حسین(ع)

از عشقت بی تابم یا حسین(ع)


فـــریاد هل من ناصـرت در یاد ماست

یــــا لیتنا کنا معک فــــــــریاد ماست


در پی روح خــــدا ســوی خــــدا می رویم

همچو شهیدان سوی کرب و بلا می رویم

جان و دل عاشقان نذر رضای ولی

نذر علمدار عشق؛حضرت سید علی(روحی فداه)


همــــراز گلهای پــرپــرم

ســـرباز گمنام رهبــــرم


آخر شهیدم می کند عشـق ولی

چشم منو فرمان تو  سید علی(روحی فداه)


آتـش هجــرت زده شعلـه به دلـهـایــمان

صاحب این دل تویی حضرت صاحب زمان

میرسی و می رود سوز غم از سینه ها

می رسی و می بــری غـربت آدینــــه را


یا مهدی! یا مـولا! ... العجل

آقا یابن الــزهرا ! ... العجل


التماس دعا



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

 

 


بیــــا از صحبت اغیار بگذر                بیــــــا از هر چه جز از یار بگذر  

  که اغیـــــارند با کارت مغــــایـر            چه خواهی مسلمش خوانی چه کافر

.......

  که اغیارند نا محرم سراسر             چه از مــــرد و  چـه از زن ای بـرادر

دل بی بهره از نـــور ولایت            بود نامحـــرم از روی درایت     

ز نا محرم روانت تیــره گردد           قساوت بر دل تـــو چیـره گردد

چه آن نامحرمی بیگانه باشد          و یا از خویش و از همخانه باشد

ترا محرومی از نا محرمان است       که نا محرم بلای جسم و جانست

.......

بیـــــــا یک باره ترک ماسوا کن          خودت را فارغ از چون و چرا کن  

به این معنی که نبود ماسوایی         خدا هست و کند کار خدایی      

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 722
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 


دلا یک ره بیا ساز سفر کن          ز هر چه پیشت آید زان حذر کن

که شاید سوی یارت بار یابی           دمــــادم جلــــــوه هـای یـــار یابی 

   دلا بازیچـه نبـــود دار هستی           که جز حق نیست در بازار هستی    

بود آن بنده فیــــروز و موفّق           نجــوید انـدر این بازار جـز حـق

دلا از دام و بند خـود پرستی           نرستی همچــو مـرغ بی پرستی 

چرا خو کرده ای درلای و درگل      از این لای و گلت بر گو چه حاصل

.......

دلا عالم همه الله نور است       بیابد آنکه دائم در حضور است

ترا تا آینه زنگار باشد      حجاب دیدن دلدار باشد

دلا تو مرغ باغ کبریایی    یگانه محرم سرّ خدایی

بنه سر را بخاک آستانش        که سر برآوری از آسمانش

دلا مردان ره بودند آگاه       زبان هر یکی انّی مع الله

         شب ایشان به ازصد روز روشن      دل ایشان به از صد باغ گلشن            

دلا شب را مده بیهوده از دست       که در دیجـور شب آب حیاتست  

.......

دلا شب کاروان عشق با یار     به خلوت رازها دارند بسیار

.......

دلا از ذرّه تا شمس و مجرّه         به استکمال خود باشند در ره

همه اندر صراط مستقیم اند     به فرمان خداوند علیم اند

دلا باشد کمال کلّ اشیا        وصول درگه معبود یکتا

    اگر تو طالب اوج کمالی         چرا اندر حضیض قیل و قالی 

دلا خود را اگر بشکسته داری       دهن را بسته تن را خسته داری

 امیدت باشد از فضل الهی         که یکباره دهد کوهی به کاهی

 


 
ديوان اشعار،آثار علامه حسن زاده


 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 718
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

 
 

ز وسواس است علّتهای روحی  //   که نبـود روح را هرگـز فتـوحی

..........

ترا با عزم جزم و همّ واحد //  کشاند روح قدسی در مشاهد

و گرنه با همه چندین دلی تو  //  ز کشت خود نیابی حاصلی تو

نشد تا جان تو بی عیب و بی ریب //  دری روی تو نگشایند از غیب

..........

بیا ایخواجه خود را نیک بشناس

که انسانی به سیرت یا که نسناس

به سیرت ار پلیدی چون یزیدی

چه سودی گر بصورت بایزیدی

..........

 سراسر صنع دلــــــــــدارم بهشت است  

بهشت است آنچه زان نیکو سرشت است

..........

 ز ذاتی کوست عین رحمت ایدوست

 نباشد غیــــر رحمت آنچـه از اوست

..........

 کدامین ذرّه را در ملک  هستی  

نیـابی رحمت ار بیننده هستی

 گل و خارش بهم پیـوسته باشد  

که از یک گلبن هر دو رسته باشد

..........

نه استقلال اهل اعتزال است  

نه جبر است و سخن از اعتدال است

..........

چو در توحید حق نبـود سوایی //  سخن از جبــر چبود ؟ ژاژخایی

کدامین جابر است و کیست مجبور //  عقول نارسا را چیست منظور

هر آن بدعت که پیدا شد در اسلام // چو نیکو بنگری ز آغاز و انجام

همه از دوری باب ولایت  //  پدید آمد سپس کـرده سـرایت

..........

جهنم را نه بودی و نمودی //  اگر بد در جهان از ما نبودی

ز افعال بد ما هست دوزخ  //  فشار نزع و قبر و رنج برزخ



 اشعار و ابيات ديوان علامه حسن زاده آملی



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 738
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

 

 

رباید دلبــر از تـو دل ولی آهسته آهسته

مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته


  سخن دارم ز استــــادم نخـــواهد رفـت از یـادم  

که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته


تحمّل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی

شود لعل بسی قابل ولی آهستـه آهستـه

 

  مزن از نا امیدی دم که آنطفل دبستـانی  

شود دانشور کامل ولی آهسته آهستـه


 سحرگاهی دل آگاهی چه می نالید از حسرت 

که آه از عمـر بی حاصل ولی آهستـه آهستـه

 

 

  خرامـان بگــــــذرد از خطّه ی ایـــران غــزلهایـم  

بهند و سند کشد محمل ولی آهسته آهسته

 

 بلطف پیــر میخــانه حسن بگرفت پیمانه 

بامیدش شده نائل ولی آهسته آهسته


 ديوان اشعار علامه حسن زاده

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1015
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 


       
 
 گفتـم كه مگر شود بيـاييـــم به سوت
 
 گفتــم كه مگـر دست دهد ديـدن روت

 ديديم كه جز سوی تو و روی تو نيست

 
 يعنی كه ز كـوی تـو رسيديــم به كوت
       
 

 
اشعار و ابيات ديوان علامه حسن زاده آملی 
 


 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , گالری , ,
:: بازدید از این مطلب : 918
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 

 

       
 

 

هر چه در اين راه نشانت دهند/ گـر نستــاتی به از آنت دهند
       

 

 

  مخزن الاسرار نظامی 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1052
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 


   

گفتی مبين غيـر مـرا  اندر جهـان گفتم به چشم

 
  گفتی كه منما دوستی با اين و آن گفتم به چشم
 
 

...... 

  گفتی مخــور غـم از حـوادث آنچـه پيش آيــد تـو را  


 
 
راضی بشو بر آنچه من راضی به آن گفتم به چشم
 
.......

 گفتی غبـار از دل بـبـر تا منــــزل جـــانان شـود  

 

 

در خانه ی دل آيدت آن جان جان گفتم به چشم

 

 

 

 


فراز هایی از كتاب هزار و يک كلمه علامه حسن زاده


 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 1082
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 5 تير 1391

 


 




 




 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 820
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391

 

به نام خدایی كه زن آفرید

حكیـمانـه امثـال ِ من آفرید

خــدایی كه اول تو را از لجن

و بعـداً مــــــرا از لـجن آفرید!

برای من انواع گیسـو و مـوی

بـرای تــو  قـدری چمن آفرید! 

مـرا شكل طاووس كرد و تـو را 

شبیـه بــــــز و كـــرگـدن آفرید!

به نـام خــدایـی كه اعجــاز كرد

مــرا مثل آهـــــــــــو ختـن آفرید

تــــو  را  روز اول بـه همـــراه من

رهــا در  بهشت عــــــــدن  آفرید

ولـی بعـداً  آمــــد و  از روی لـطف 

مــــرا بی كس و  بـی  وطـن آفرید

خـــــــدایی  كـه زیـــر سبیـل شما 

بلنـدگـــــــو بـه جـــــای دهـن آفرید !

وزیـــــــر و  وكیـل و رئیـــس ات نمـود

مـــــــــــرا خـــــــــانه داری خفن آفـرید

بـرای تـــــــو یک عــــــــالمه كِیْسِ خوب

شـــــراره، پـــــــــری، نستــــــــــرن آفرید

بـــــــــــرای مــــــن امــــــــا فقـط یک نفـر 

 بــــــــراد پیـــــت مـــــن را حَسَــــنْ آفـرید !

برایــــــــــــم لبـاس عــــــــــــــروسی كشید 

و عمــــــــــــــری مــــــــــــــــرا در كفـن آفرید

به نام خـــــــــــــــدایی كه سهــــم تـــــــــو را 

مســــــــــاوی تــــر از سهـــــــــــم مــــن آفرید

 

 

پاسخی دندان شكن از نادر جدیـدی:
 
 
به ‌نام خداوند مردآفرین 
 
كه بر حسن صنعش هزار آفرین
 
خدایی كه از گِل مرا خلق كرد 
 
چنین عاقل و بالغ و نازنین
 
خدایی كه مردی چو من آفرید
 
و شد نام وی احسن‌الخالقین
 
پس از آفرینش به من هدیه داد 
 
مكانی درون بهشت برین
 
خدایی كه از بس مرا خوب ساخت 
 
ندارم نیازی به لاك، همچنین
 
رژ و ریمل و خط چشم و كرم 
 
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
 
دماغ و فك و گونه‌ام كار اوست
 
نه كار پزشك و پروتز، همین !
 
نداده مرا عشوه و مكر و ناز
 
نداده دم مشك من اشك و فین!
 
مرا ساده و بی‌ریا آفرید
 
جدا از حسادت و بی‌خشم و كین
 
زنی از همین سادگی سود برد 
 
به من گفت از آن سیب قرمز بچین
 
من ساده چیدم از آن تك‌ درخت
 
و دادم به او سیب چون انگبین
 
چو وارد نبودم به دوز و كلك 
 
من افتادم از آسمان بر زمین
 
و البته در این مرا پند بود
 
كه ای مرد پاكیزه و مه‌جبین
 
تو حرف زنان را از آن گوش گیر 
 
و بیرون بده حرفشان را از این
 
كه زن از همان بدو پیدایش‌ات 
 
نشسته مداوم تو را در كمین !

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391

شعر آزار از سیمین بهبهانی:

 

          

یـا رب مـــــــرا یـاری بــده،تـا سـخت آزارش کنـــم

هجرش دهم،زجرش دهم،خوارش کنم،زارش کنم

از بـوسه هـای آتشین،وز خنــده های دلنشیـن
صد شعله در جانش زنم،صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری،گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهــــم،وز غصــه بیــمارش کنم

بندی به پایش افکنم،گویم خـداوندش منم
چون بنده در سودای زر،کالای بازارش کنم

گوید میفـزا قهر خود،گویــم بخـواهم مهـر خود
گوید که کمتر کن جفا،گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای،چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای،وز خویش بیـزارش کنم

چون بینم آن شیدای من،فارغ شد از احوال من
منــزل کنــم در کوی او،باشد که دیـــدارش کنم

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391

 


شقایق گفت با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


 

 

 

 

 

 



 


 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 864
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391

عباس!

ای صبر و قرار بی قراران

امّید دل امیدواران

دانی که گر از عطش بمیرم

یک قطره ز دیگری نگیرم

ساغر نزنم ز دست هر کس

من دست تو می شناسم و بس

روزی من از خزانه ی توست

دل، سائل آستانه ی توست

امشب ز تو بار عام خواهم

دیدار تو و امام خواهم

کوله بار زخمتان،در روز میلاد ابوالفضل علیه السلام،سرشار از نسیم

شفاعت و عنایت باد.ولادت حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارکــباد.



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 713
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : یک شنبه 4 تير 1391



این سطر داغ،سرب نفس های خنجری ست


در هر قدم که می زنـم ایمای محشری ست


سوزن جـوانه می زند از ناله ها و زخم

خمیازه ی جوان کفن های پرپری ست


پیـــــــراهنی که زخـــــــم نـدارد پرنده نیست

در تار وپود سوره ی یوسف چه جوهری ست؟


فریاد من به ساحت توفان نمی رسد

در کار نــــوح نوبت رنج پیمبری ست



در خواب من
قیامت قرمــــز چکیده است

رویای تو جهان پس از مرگ بهتری ست؟



سودابه امینی

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 762
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 3 تير 1391

 

من فکر می کنم مزه ی نان عوض شده ست

 

آواز کوچه،لحن خیابان عوض شده ست

تنها نه لهجه ی دل من فرق کرده است

حتی صدای گریه ی بارا ن عوض شده ست

عارف ترین کسی ست که  پشتش به قبله است

این روزها که معنی عرفان عوض شده ست

خانها و خواجگان همه جا صف کشیده اند

مصداق خان و معنی خاقان عوض شده ست

سبز و سپید و سرخ چرا قهر کرده اند؟

آیا سه رنگ پرچم ایران عوض شده ست ؟

قرآن شکیل تر شده،انسان حقیرتر

آیا کمی معانی قرآن عوض شده ست؟

"شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

شیرخدا و رستم دستان عوض شده ست

این روزها چقدر قم از دست رفته است

این روزها چقدر خراسان عوض شده ست

ما بندگان نفس به سلطانی آمدیم

سلطان من کجایی؟ سلطان عوض شده ست

انسان روزگار مرا ای خدا ببین

انسانیت عوض شده،انسان عوض شده ست

ایمان بیاوریم که ایمان نمرده است

 

ایمان بیاوریم که ایمان عوض شده ست


علی رضا قزوه

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 803
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : شنبه 3 تير 1391

 
 
 
مـرا كه دانه اشک است دانه لازم نیست
بـه نالـه انس گرفتـــم،تـــرانه لازم نیست

نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است
دگر به لالـــه رویـــــم نشــــانه لازم نیست

به سنگ قبــر من بى گناه بنویسید
اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست

عــدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بـزن مرا كه یتیمم،بهانه لازم نیست

مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسیر است لانه لازم نیست

محبتت خجلــــم كــرده،عمــه دست بـــدار
براى زلف به خون شسته،شانه لازم نیست

به كودكى كه چـراغ شبش سر پدر است
دگر چــــراغ به بـــــزم شبـانه لازم نیست



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 727
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : چهار شنبه 31 خرداد 1391

 

31خردادماه سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران وزیــردفاع ایران

تویی که دم از قیامت می‌زنی
اگه مــــردی قید دنیـــا رو بـزن


اسم مصطفای چمران که می‌آد
زنگ زورخـــــونه مـولا رو بـزن
وقتی اسمتـو می‌آرم به زبـون
عطر خنده‌ت می‌پیچه تـو باغ گل
مرشــدا به احتــرامت پا می‌شن
رخصت از چشات می‌گیره داش‌آکل


زورخــــونه یک قتلگاهــه،قتلگـاه
کی میگه میدون زوره، زورخونه؟


آقا مـرشد! واسم از علی(ع) بخون!
وقتی نیستی سوت و کوره زورخونه
لـوطـی محلـه دلا تـویی
اسم دیگت پوریای ولی‌یه
پهلوون اونه که توی معرکه
کشته‌مــرده مـــرام علـی‌یه


اســـم چمــــــران که می‌آد پهلـوونا
می‌شکنن،نفساشونو خاک می‌کنن
زیر لب می‌گن به روحش صلـوات
خـــال رو بازوشونـو پاک می‌کنن


علی‌رضا قزوه




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391


عاشقم، در کوی جانان می روم جان در بغل

                      می برم بر دیدنش صد چشم حیران در بغل

سوختیم از حسرتش، چــاک گریبـان باز کن

                            چند خواهی داشتن آیینه پنهان در بغل

من حدیث عاشقــی با کس نمی گویـم ولی

                      چون توان پوشیدن این چاک گریبان در بغل؟

در بهای بوسه ای گر جان و سر خواهد ز من

                      می برم در پیش او هم این و هم آن در بغل

محتسب با می پرستان سخت گیری می کند

                   کاشکی امشب نبود این شیشه پنهان در بغل

حاجتــی گــر اوفتــد پیش کریمی می بــــــرم

                             کو نهد هر مور را ملک سلیمان در بغل

شاید آن شیرین شمایل بوسه ای بخشد به من

                         می برم در پیش او سی جزو قرآن در بغل

"نظمی" این قــول غـــزل با من نه امــــروزی بود

 

                            می روم در روز محشر نیز دیوان در بغل




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 788
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

 

 

ایران من ای دیار هوشنگ
آنی تو که عزّت تو داده است
آنی تو که برخی از سلاطین
نسوان تو مظهر وقارند
دشمن ز صلابت تو دیده ست
بدخواه تو را همیشه بوده ست
گامی ز تو هر که دور باشد
هر کس که نگشت دوستدارت
دامان تو هست تا به چنگم
باشد که رخ تو سیر بینم
گر نیک بدیدم از تو ور بد
"نظمی"مشتی ز خاک پاکت
هر نغمه که می زنند اغیار
ایرانی ام و فدای ایران


 

 

 

ای مهد کمال و فرّ و فرهنگ
بر چهره ی  روزگار  ما  رنگ
تسلیم تو کرد تاج و اورنگ
مردان تو شیر آهنین چنگ
آنها که ندید شیشه از سنگ
میدان فراخ آرزو تنگ
دورم من از او هزار فرسنگ
از دوستی اش بود مرا ننگ
بر دامن کس نمی زنم چنگ
ز آیینه ی دل زدوده ام زنگ
پیشانی من ندید آژنگ
نفروخت به گوهری گرانسنگ
در گوش من است خارج آهنگ
با من سخنی مگو ز افرنگ

            

 

نظمی تبریزی

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 714
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391


دل چه راهی برگزید امشب که بی ما می رود

                              بر ملاقات کدامین ماه سیمامی رود

گرچه میگوید به خوبان دل نخواهم داد لیک          

                   هر کجا گل چهـره ای میبیند از جا می رود

از طبیبان درد ما درمان نشد ســــاقی بده                

                      شربتی کز فیض او درد از دل مـا می رود

از غم و آوارگی ای دل چه می ترسانی مرا    

                  هرکه عاشق شد به استقبال اینها می رود

آن مه خلوت نشین می خورد و مست آمد برون        

                مرد و زن هر کس ز سوئی بر تماشا می رود

دوستان رفتنــد ازین غمخــانه "نظمی" نیـز هم          

                رخت خـــود بسته است امروز و فردا می رود

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 752
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

 

طبیب را چه کنم؟ چاره ساز من یار است

                        ولی دریغ گه آن هم به کام اغیار است

به قصد قتلم اگر آمـــدی، تامل چیست؟

                     برای کشتن عاشــــق بهانه بسیار است

لـــب تـــــو چـــاره کـارم نمی کند ورنه

                     ز درد و داغ دلـــم مو به مو خبــر داراست

بتی به عشوه درآمد که بت پرست شدم

              دگر به دست من این سبحه نیست زنار است

به روی من در گلزار را چو گلچین بست

                      نگاه من به گل از رخنه های دیوار است

دلــم به حســـرت روی تـــو زار می نالد

                    چو بلبلی که به دام و قفس گرفتار است

چو ترک عشوه ترکان نمی کنی "نظمی"

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 810
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 30 خرداد 1391

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com